مهمترین وظیفه مغز شما فکر کردن یا احساس کردن یا حتی دیدن نیست؛ بلکه وظیفهاش نگهداشتنِ بدنِ شما در وضعیتِ زنده و سالم است تا شما بقایتان را حفظ و رشد کنید... مغز شما چطور این کار را انجام میدهد؟ مغز شما مثل یک پیشگوی فرهیخته مدام درحالِ پیشبینی کردن است. این پیشبینیها در نهایت تبدیل به احساساتی میشوند که خودتان تجربه میکنید یا در دیگران درک میکنید؛ و یک خبر خوب این است که ازآنجایی که مغز ما ضرورتاً احساسات ما را میسازد، ما میتوانیم به آن آموزش دهیم که احساسات را با دقت بیشتری برچسبگذاری کند و سپس از این اطلاعاتِ جزئی استفاده کند تا به ما کمک کند، صحیحترین رفتارها را نشان دهیم – یا شاید اصلاً رفتاری نشان ندهیم.»
تکنیک اول: دانهبندی و درجهبندیِ دقیقِ احساسات
یکی از بهترین کارهایی که میتوانید برای سلامت احساسیتان انجام دهید، ارتقاء دادنِ مفهومِ احساسات است. فرض کنید که فقط دو مفهومِ احساسی را میشناسید: «احساس عالی» و «احساس مزخرف». دراینحالت، هر زمانی که احساسی را تجربه میکردید یا احساس میکردید شخصی دچار غلیان احساسات شده است، فقط میتوانستید او را در همین دو طبقه جای دهید. کاری که به لحاظ احساسی چندان هوشمندانه نیست.
اما اگر میتوانستید معانیِ ظریفتری را در درونِ مفهومِ «عالی» (خوشحال، راضی، هیجانزده، آرام، درحاللذتبردن، امیدوار، انگیزهمند، بهخودبالیده، تحسینکننده، سپاسگذار و شاکر.) شناسایی کنید و ۵۰حالتِ متنوعی که «مزخرف» (عصبانی، خشمگین، پرالتهاب، کینهتوز، درحالغرزدن، پشیمان، افسرده، غمگین، ناراحت، ترسیده، معذب، دلخور، حسود، بدبخت، پریشان...) میتواند به خود بگیرد، را برشمارید؛ مغزتان گزینههای بیشتری برای پیشبینی، طبقهبندی یا درک احساسات داشت و شما را مجهز به ابزاری میکرد که بتوانید پاسخهای متنوعتر و مفیدتری بدهید.
دراینحالت، شما میتوانستید با کفایت بیشتری احساسات خودتان را پیشبینی وطبقهبندی کنید و درنتیجه رفتاری نشان دهید که با محیطتان تناسب بیشتری دارد.
آنچه من دربارهاش صحبت میکنم، دانهبندیِ احساسی emotional granularity است که برخی از عهدهاش برمیآیند و برخی توانایی چنین کاری را ندارند.
آن دسته از افرادی که دانهبندیِ احساسیِ بالاتری را میتوانند بسازند [با تفکیکِ ظریفتری احساسات متفاوت را از هم جدا میکنند]کارشناسان احساسات هستند؛ به این معنی که پیشبینیهایی که آنها برمیسازند و احساساتی که تولید میکنند، آنچنان ظریف و دقیق است که هر کدام برای استفاده در موقعیتی خاص و ویژه طراحی شده است.
در سر دیگر این طیف، کودکان قرار دارند که هنوز مفاهیمِ احساسیِ بزرگسالان را یاد نگرفتهاند و طیف احساسی آنها که به طور متناوب از آن استفاده میکنند شامل دو واژه «غمگین» و «عصبانی» است.
آزمایشهای من نشان میدهند که بزرگسالان از تمام طیف احساسی از کمترین تا بالاترین دانهبندیِ احساسی استفاده میکنند. بنابراین، کلید هوش احساسی یا هیجانی، دستیابی به مفاهیمِ جدید احساسی و تقویت مفاهیم احساسی موجود است.
بدیهی است که راحتترین راه برای دستیابی به مفاهیم جدید احساسی، یادگیری واژگان جدید است. احتمالاً هرگز فکرش را هم نکردهاید که یادگیری واژگان جدید روشی برای ارتقاء سلامت احساسی باشد، اما این چیزی است که بهطور مستقیم از علمِ عصبشناسیِ ساخت neuroscience of construction ناشی میشود. واژگان بذر مفاهیم را در شما میکارند، مفاهیم پیشبینیهای شما را هدایت میکنند و پیشبینیها بودجه بدنی (طریقی که مغز شما نیازهای انرژی بدن شما را پیشبینی و تأمین میکند) شما را تنظیم میکند و بودجه بدنی شما تعیین میکند که شما چه احساسی داشته باشید.
آن دسته از افرادی که احساسات خودشان را با دانهبندیِ احساسیِ ریزتری طبقهبندی میکنند [یعنی برای هر احساسی مفهومی مشخصی در ذهن دارند]کمتر به پزشک مراجعه میکنند، کمتر دارو مصرف میکنند و روزهای کمتری را ممکن است به دلیل بیماری در بیمارستان بستری شوند.
چنین چیزی ناشی از جادو نیست؛ این اتفاق وقتی میافتد که شما با قدرت از مرزهای نفوذپذیر اجتماعی و جسمی استفاده میکنید. دانهبندیِ ظریفتر احساسی، فواید بسیار بیشتری برای یک زندگی رضایتبخش خواهد داشت.
در مجموعه مطالعات علمیای که در این زمینه انجام شده است، افرادی که توانسته بودند بین احساسات ناخوشایند خود تفاوتهای ظریف را تشخیص دهند - آنهایی که توانسته بودند ۵۰طیف خاکستری احساس مزخرف را شناسایی کنند – در هنگام تنظیم احساسات خود ۳۰درصد منعطفتر بودند و کمتر احتمال داشت به کسی که به آنها آسیبزده است با خشمِ انتقامجویانه واکنش نشان دهند.
حتی در میان افرادی که از اختلال شیزوفرنی رنج میبرند، افرادی که احساسات خود را با جزئیات بیشتری گزارش میدهند، در مقایسه با آنهایی که در توصیف احساساتِ خود ضعیفتر هستند، رابطه بهتری با خانواده و دوستانشان برقرار میکنند و بهتر از سایرین میتوانند رفتارِ صحیحی که متناسب با محیط است را نشان دهند.
بنابراین، تا میتوانید واژه یاد بگیرید.
کتابهایی را مطالعه کنید که خارج از حریم امنتان هستند یا به محتواهای صوتیای گوش بدهید که باعث میشوند وادار به فکر کردن بشوید.
با واژه «خوشحال» راضی نشوید: جستجو کنید و واژههای دقیقتری مثال «سرمست»، «سعادتمند»، «باانگیزه» را یاد بگیرید و در صورت لزوم برای توصیف و طبقهبندیِ حالِ خود از آنها استفاده کنید.
تفاوتِ بینِ واژگانِ «دلسرد» یا «مأیوس» را با واژه عمومیِ «غمگین» یاد بگیرید و در همه موقعیتها از واژه غمگین برای توصیفِ حال خودتان استفاده نکنید؛ و خودتان را به واژگانِ زبانِ بومی خودتان محدود نکنید.
زبان دیگری را یاد بگیرید و به دنبال مفاهیمِ احساسیِ آن زبان باشید که در زبان خودتان برای آن هیچ اصطلاحی وجود ندارد.
برای مثال در زبان هلندی احساسی هست به نامِ «احساسِ باهم بودن» یا «احساسِ دنجی» و در زبان یونانی مفهومی برای بیانِ احساسِ شدیدِ گناه وجود دارد.
بدانید که هر واژه، دعوتنامهایست که تجربههای شما را به شکلی تازه برمیسازد.
علاوهبرآن، تلاش کنید که با استفاده از قدرتِ واقعیتِ اجتماعی و ترکیبِ مفهومیای که در خودتان سراغ دارید، برای احساساتِ خودتان واژه خلق کنید.
برای مثال، جافری یوجِندیس، در یکی از رمانهای خودش، مجموعهای از توصیفات احساسی را بیان کرده که برخی از آنها شاملِ این موارد است: «احساس تنفر از آینه که با میانسالی آغاز میشود»؛ یا «هیجانزدگیای که ناشی از گرفتنِ اتاقی با یک مینیبار است». البته همانطور که میبینید، او یک واژه واحد را برای بیان این احساسات پیشنهاد نداده است.
شما هم میتوانید این کار را برای خودتان انجام دهید. چشمهایتان را ببندید و خودتان را در خودروتان تصور کنید که از شهر محل تولدتان دور میشوید و میدانید که هرگز به آن باز نخواهید گشت.